پدر و جادوگر دویدند و دویدند و نزدیک آیدین و آیدا شدند. جادوگر بدجنس دستش را دراز کرد و خواست آنها را بگیرد آیدا به یاد مادرش افتاد از او کمک خواست و با نا امیدی از ته دلش گفت به داد ما برس مادر جان نگاهش به خورشید افتاد خورشید صدایش را شنیده بود و از آن بالا همه چیز را میدید از آیدا پرسید: در بقچه ات چه داری دختر ترکمن؟»