داستان دربارۀ دختری گوشهگیر، تنها و بیرفیق است. پدرش کشیش است و دختر، ایوت، از زندگی خود بیزار است. زندگی یکنواخت و بیروح، در روستایی خواببرده و بیهیجان، با آدمهایی تکراری و محافظهکار. دختر میداند این تمام زندگی نیست. او میداند باید چیزی باشد که اعماق روحش را به آتش بکشد و شوق زندگی را در جانش جاری سازد. دختر با یک مرد کولی – آزاد و رها و دلفریب – آشنا میشود، به فکر فرار هم میافتد. اما سؤال اینجاست: آیا دختر میتواند ترسهای خانوادگی و قراردادهای تنگنظرانۀ اجتماعی را پشتسر بگذارد و ذاتِ نابِ زندگیاش را دنبال کند؟