صبح ها از وقتی بیدار می شد تا شب، یک ثانیه هم، یک جای برجش بند نمی شد. ثانیه ی اول می رفت کنار پنجره. اگر کلاغی، کبوتری، چیزی آن دور و بر بود، با تفنگش می زد. ثانیه ی بعد می دوید و شکارش را می آورد و آبپزش می کرد و می خورد. ثانیه ی بعد کفش های پاشنه سی سانتی اش را پایش می کرد و تلق وتلق به طبقه های خالی برجش سر می زد. همه را مسخره می کرد. یک سطل آب روی گربه ها خالی می کرد. مورچه ها را با نوک کفشش شوت می کرد. از پنجره تف می ا نداخت به پروانه هایی که دستش به آنها نمی رسید و...