یک روز گرم تابستانی علی وارد زیرزمین شد، مادرش از او خواسته بود از زیرزمین یک شیشه سرکه برایش بیاورد. علی یک شیشه بزرگ سرکه را برداشت اما ناگهان سایهای را دید که پشت کمد قدیمیِ مادر پنهان شد…
رباتی به نام الکترونیک از چمدان پروفسور گراموف فرار می کند و با پسرکی به نام سرگی سیرایشکین آشنا می شود که بسیار به خودش شبیه است. آن ها به دوستان صمیمی تبدیل می شوند.
یک روز چند آدم بی فکر زندگی آرام سیمون در کوهستان را حسابی بهم می ریزند.سیمون هم حسابی خشمگین می شود و کارهایی می کند که نگو و نپرس . شما فکر می کنید اگر سیمون بلد بود...