در حومه ای آرام، دوروتی مشغول کارهای خانه است و منتظر بازگشت شوهرش از محل کار، بدون کمترین توقعی از ماجراجویی یا عشق. ناگهان از رادیو اعلامیهای عجیب میشنود...
ولگرد دوباره شروع کرد به پرسه زدن در تاریکی شهر به مقابله با بدی و پلیدی می رفت و در هر گوشه و بر سینه هر دیوار واپسین سخن را می نوشت: «هر جا که دلبر است دل ما روانه آنجاست.»