ناستنکا آیا در دل تو، تلخی ملامت و افسون افسوس می‌دمم، و دلت را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم، و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی را با اندوه برآشوبم، و ...

(داستان های کوتاه فارسی، قرن 14)

مادربزرگ وقتی فهمید پیر شده، به من گفت از مردن می‌ترسد. نه از خود مرگ، که انگار مثل خواب یا سفر است...

(داستان های فارسی، قرن 14)

(داستان های فارسی، قرن 14)

(داستان های فارسی، قرن 14)