روزی روزگاری، در یک شهر دور، گربهای دانا و فرزانه زندگی میکرد. او سالهای زیادی در جستوجوی گمشدهای بود که نمیدانست چیست. تا اینکه در یک شب بارانی، حکایت تکدرخت کهنسالی را میشنود که نشستن در زیر شاخههایش آرامش و درایتی بیمانند را بههمراه خواهد داشت.
داستان «گردن خاکستری» دربارهی جوجهاردک مادهای است که یک بالش در درگیری با روباه شکسته شده و در فصل پاییز قادر به مهاجرت به مناطق گرمسیر به همراه پدر و مادرش و دیگر اردکها نیست و ...