همه چیز عصبی اش می کند. اظهارنظرها، اشیا، آدم ها. همه چیز. دیگر نمی توانیم بیرون برویم مگر اینکه بد تمام شود. همیشه برای بیرون رفتن متقاعدش می کنم؛ اما تقریبا همیشه آخرش پشیمان می شوم. ما با خنده و شوخی از مردم خداحافظی می کنیم، در پاگرد می خندیم، اما در آسانسور بی اعتنایی به سرعت حاکم می شود. باید یک روز این سکوت بررسی شود. به خصوص در ماشین، شب، بعد از اینکه پز مال و اموالتان را به تماشاچیان داده اید و دارید برمی گردید؛ ترکیبی از سلطه بر دیگران و دروغ به خود. سکوتی که حتی رادیو هم آن را تاب نمی آورد. چه کسی در این جنگ خاموش جرئت دارد روشنش کند؟