آسمان با تمام سیاهی اش پایین آمده وزن پیدا کرده و خودش را روی شانه هایم انداخته سنگها نزدیک تر می آیند. دلم میخواهد گریه کنم.
آقاجان باشد و دلداری ام بدهد. دلم میخواهد دیگر خواب نبینم کاش میثم دیگر شب ها به خوابم نیاید.
صورت متلاشی اش را نبینم کسی انگار دورتر پشت سنگ ها در تاریکی ایستاده است. سگها باز جلوتر می آیند. مثل کابوس هایم از دندانهای بلند سفیدشان بزاق میچکد دندانهایشان بزرگ و تیز است. میخواهم بنشینم روی زمین نمی توانم عقب عقب میروم پشت پایم خالی است انگار بوی خون تازه را حس میکنم دوباره سر و صورت ترکیده میثم می آید جلوی چشم هایم اما این بار حالتی معصوم دارد. مثل یک بچه چشم هایش جوری بسته است انگار که خوابیده مرگ صورتش را زیبا کرده، مرگ با صورت من چه میکند؟