…گفتم: «گلی دوست داری بهت ثابت کنم که مامان تو را به اندازه من دوست داشت.»
گفت: «چه ثابت کردنی؟ تو دخترشی، من دوست و همسایه یک همچین چیزی شدنی نیست.»
از بالای صفحه نمایش به چشمهاش زل زده با لبخند گفتم: «عزیز دلم، عشق دختر و دوست و همسایه نمیشناسد.»
دستهاش را بالای سرش برده با نوسان به چپ و راست با رقص بدن گفت: «اوهاووه، زهی، زهی، زهی عشق، خوش، خوش، خوشا عشق. آ.آ.آفـــرین ا!!!.» دست زد.
…سررسید را تا کرده صفحهای را روبهروی صورتم گرفت. عجب! درست پشت صفحهای که نوشته بود: «رمز لپتاپ: GolNar1389» روی خط رمز نوشته بود « ZehiArghavan1». هر دو چشمانمان پر اشک شد.
گلنار بغضکنان پرسید: «گرفتی!!»
سرم را به آره تکان دادم و گریه کردم. همین چند دقیقه پیش گلنار خوانده بود «زهی عشق» و مامان نوشته «زهی ارغوان 1» عشقش من بودم، تنها من. اگر هم تنها عشقش نبودم به آن عدد 1، اول عشقش بودم. اولی!!
گلنار دفتر را تا کرده، بست. هر دو با چشمان گریان بهم نگاه کرده خندیدیم. گفت: «دیدی همسایه و دوست، عشق نمیشود حتی اگر با آواز بخوانیش.» از جاش بلند شد و آمد صندلی کناریم نشست.