- تموم این اتفاقاتی که افتاد... تموم اون حرفا... من فقط نمیخواستم همهچی اونجوری تموم بشه... اونجوری تا آخر عمر احساس میکردیم به هم تحمیل شدیم... من میخواستم... میخواستم همهچیز خوب پیش بره.
آیه با دقت بیشتری به پویان نگاه کرد.
پویان روی میز خم شد و گفت:
- میدونم خیلی کیس مناسبی نیستم... هنوز دانشجوام... خونه ندارم... کار ندارم... حتی یهماشین معمولی هم ندارم... ولی آیه... لطفا یهلحظه نگام کن...
آیه مستقیم به پویان نگاه کرد.
پویان لبخند زد و خیره به چشمهای او زمزمه کرد:
- ولی دوستت دارم.