«کسی که خون دیگری را بریزد، وجود خویش را زهرآگین کرده است، اما انگار این قانون کهن بر عمو انور اثری نداشت. با اینکه کاملاً حسابشده و سریع و بدون هیچ عذاب وجدان و مکافاتی جان انسانها را گرفت، اما خودش در خانه و روی تخت آخرین نفسهایش را کشید. همۀ کسانی که او را دوست داشتند بر بالینش حاضر بودند. همۀ کسانی که از او واهمه داشتند در گوشهای گوشبهزنگ بودند. همۀ کسانی که از او نفرت داشتند در دوردستها به سر میبردند و از گرسنگی و عذابِ هرروزه نیمهجان بودند، یا شاید مرده بودند، با گلولهای در سینه یا پشت سرشان، یا با طناب دار، که دیگر مدتها بود ردی از آن به جا نمانده بود، برای همیشه خاموش شده و از یاد رفته بودند.»
مارگو ریمر، نویسنده و خبرنگار لهستانی، با بیان خاطرات مردم آلبانی در دوران استیلای کمونیست رنج انسانهایی را به تصویر میکشد که نزدیک به نیم قرن زیر مشت آهنین انور خوجه و در کشوری که تمامی مرزهایش با سیمخاردار مسدود شده بود به معنای واقعی کلمه تحقیر و خرد شدند. در عین حال زیر این پوستۀ ظاهری زندگی مردمی را نشان میدهد که علیرغم همۀ تلخیها و سیاهیها، کتاب خواندند، عاشق شدند، تشکیل خانواده دادند و راههایی برای زنده ماندن پیدا کردند. این کتاب تصویر روشنی از تاریخ کمونیستی در گوشۀ ناشناختهای از اروپا پیش روی خواننده میگذارد.