حرکت کردم و خودم را در آن گودی انداختم. به یاد گودی قتلگاه روز عاشورا و سختیها و دردهای امام حسین(ع) و یارانش افتادم. این فکرها از دردها و ناله هایم کم میکرد. یا حسین (ع) میگفتم و دل خودم را آرام میکردم. تا نزدیک طلوع آفتاب در آن گودی افتاده بودم؛ نفهمیدم چطور، ولی دو رکعت نماز صبح بدون وضو و بدون اینکه بدانم قبله کدام طرف است خواندم. خیالم راحت شد که نمازم قضا نشده با خودم میگفتم این نماز نماز آخر من است.