چاقو را مثل شخصیتهای کارتونی بی هیچ دردی، از شکمم بیرون کشیدم. نویسنده راست میگفت: چیزیم نشده بود. از دفتر بیرون زدم.
پسر جوان را دیدم که با چند صد متر فاصله از من پیچید به کوچهی فرعی. دنبالش دویدم. یکهو یادم افتاد همین کوچه را قبلا دیده بودم و میشناسماش. نه همان کوچه. در چوبی رنگ و رو رفتهای بود که نسترن آنجا زندگی میکرد. زنی که در اواسط یکی از زمانها مجبور به ترکش شدم. چرایی ترکش را نویسنده هرگز به من توضیح نداد. گویا قرار بود علتش در آخر زمان مشخص شود که نویسنده قبل از افشای ماجرا مرا از توی داستان پرت کرد به قلعهی شخصیتهای بینام و نشان.
نویسندهی عوضی!
سرعتم را زیاد میکنم. به امتحان کردنش میارزید. شاید نسترن توی همان کوچه هنوز منتظرم است....
داستان را همین جا به پایان میبرم. سینا هاج و واج نگاهم میکند. به من نزدیک میشود و میگوید: «انتخابم رو کردم، منو تو همین داستان نگهدار. دلم میخواد برم و نسترن رو پیدا کنم و همونجا موندگار بشم.»