جدایی ناپذیر بودم در ناحیه شکمم بندی وصل بود که از طریق آن همه چیزهایی که نیاز داشتم به من می رسید. پادشاه ایالت خود بودم و همه چیز منتظر فرمانم بود. هر وقت گرسنه بودم بلافاصله همه چیز از طریق آن بند برایم ارسال میشد. جایی که زندگی میکردم اختصاصی بود و هر کاری که دوست داشتم انجام میدادم میخوابیدم، ورزش میکردم، غذا میخوردم حتی گاهی اوقات...