تاریکیها کابوس کودکی ام بودند. تاریکیها و نیز استالین. تاریکیها را بهتر تحمل میکردم: آغازی در غروب و پایانی در سپیدهدم داشتند، و همیشه هم به تیرگی تاریکیهای کتاب مقدسی نبودند. حال آنکه استالین، این نابغه تماشاگریِ بدون حس همدردی، همهجا بود. در گوشهوکنار هر کوچه و خیابان، روی تمام اعلامیهها، حتی در خوابهای ما. راهنما، سکاندار، پدر. غالبا میکوشیدم او را در وسط روشنایی کامل ثابت نگه دارم تا بر ترسم غلبه کنم. وحشت دست از سرم برنمیداشت. بیفایده بود. وحشت دست از سرم برنمیداشت.
او زیبا نبود، کمترین گرمایی در چشمهایش و در خطوط چهرهاش نمییافتم؛ ولی کمتر از چهرۀ هیتلر برایم نفرتانگیز بود. با اینهمه احساس میکردم او جذام پخش میکند؛ غریزهام این را به من القا میکرد. احتمالا منبع هراسم همین بود. استالین مرگآور بود، مرگ میگسترد، زندگی را ویران میکرد؛ و من چه میل شدیدی داشتم که زندگی کنم! بهرغم بی نوایی ام، بهرغم گرسنگی. به هر قیمت که میبود، آسمان آبی را ببینم، پرندگان بیخیال را، گیاهان همیشگی را.