پدرم آدم زیرکی بود. برای اینکه بتواند پسرش را به درس خواندن علاقهمند کند، گفت: «ببین محمد علی، قاعده قانون دفتر من خیلی سخت است. باید هر روز صبح ساعت هشت با من بروی دفتر. ساعت دو تا چهار بعد از ظهر برای ناهار به خانه برمیگردیم. بعد دوباره از ساعت چهار تا ساعت نه شب باید در دفتر کار کنیم.»
«باشد پدر جان من این کار را میکنم.»
«اما آن وقت اصلاً وقت برای بازی نداری.»
«مهم نیست.»