با گذر از كودكی دو چیز را از دست دادم، لذت گم كردن كفشهایم در گل و پابرهنه برگشتن به خانه، در حالیكه در آب به دنبال گلهای سرخ آتشین میگشتم و سرزنشهای مادرم كه بیشتر به دلیل نگرانی برای من و كمتر به سبب ناراحتی حقیقیاش بود، زیرا اگرچه اخمها را در هم میكشید اما لبخند میزد. اگر کتابی می خوانم بدنم را آن چنان سرد کند که هیچ آتشی توان گرم کردنش را نداشته باشد . آنگاه می فهمم که شعر است. اگر احساس کنم که راس سرم از جا کنده می شود. باز هم در می یابم که شعر است. تنها به این دو شیوه شعریت متن را در می یابم. امیلی اندیشیدن را راه نزدیکی به خداوند می داند و از این که انسان ها دستخوش شگفتی نمی شوند و حرص و طمعی وحشیانه برای ریاکارانه زیستن نشان می دهند، تعجب می کند. گاه کسی به سراغمان می آید که مارا از شخصیت مان رها می کند، شخصیتی که که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشقو شهامت . شهامت آتشی است که از تفاوت های اندک میان چوب ها هراسی ندارد عشق محبتی است که به گونه ای خستگی ناپذیر پایدار می ماند.