کدخدای ده، که تقریبا پنجاه سال داشت، وسط اتاق، نزدیک اجاق زغالی روشنی چهارزانو نشسته بود که توی زمین کنده شده بود و ویولن مرا وارسی می کرد. در میان باروبنه ی دو «پسر شهری» - اسمی که دهاتی ها روی من و لوئو گذاشته بودند - این تنها وسیله ای بود که رنگ و رویی عجیب و غریب داشت و بوی تمدن می داد؛ چیزی که سوءظن دهاتی ها را برمی انگیخت. یکی از آن ها با چراغی نفتی نزدیک شد تا شناسایی آن وسیله آسان تر شود. کدخدا ویولون را عمودی بالا برد و مثل یک مامور گمرک دقیق که دنبال مواد مخدر می گردد، به دقت سوراخ سیاه جعبه را نگاه کرد