پیشتر گفتم هیچ کس دست دختری رو تو دست فرخ ندیده بود، اما من اون روز بعدازظهر دیدم! دنبال فرخ که افتاده بودم، برگشت سر کوچه ما و از خونه حاج حیدرعلی رد شد. من هنوز خیلی عقب تر بودم. یه باره نازنین، دختر بزرگه حاجی حیدرعلی که سال اول پزشکی بود و همه محله خانم دکتر صداش می کردن، از در خونه اومد بیرون. نذاشتم نازنین من رو ببینه. فرخ پیش تر افتاد. یه کم که گذشت و ریزتره ماجرا شدم احساس کردم انگار نازنین داره رد پای فرخ رو پی می گیره. خوره به جونم افتاده بود که این دو تا یه سر و سری با هم دارن. نتونستم بذارم و بگذرم....