بابا سم طلا پیر بود و کمردرد داشت. تا حنایی را میدید، چیزی از او میخواست. حنایی هم اصلا خوشش نمی آمد. حوصلهاش را نداشت. البته مامان برفی میگفت بابا سم طلا قدیمها برای خودش اسبی بوده؛ حریف نداشته؛ هیچ اسبی نمیتوانسته مثل او چهار نعل یا یورتمه برود؛ ولی به نظر حنایی بابا سم طلا فقط یک اسب پیر و ضعیف بود. تا این که......