از طرفی از کار خودش هم می ترسید می دانست روز به روز بیشتر به آقای ایکس وابسته می شود از عاقبت کار می ترسید، ولی نمی خواست لحظه ای از این زندگی که دیگر به آن عادت کرده بود، دست بردارد از کجا به کجا رسیده بود! گاهی می رفت زیرزمین و در آن اتاق کوچک با دیواره سنگ پوشش پرده را نگاه می کرد هربار که پرده را می دید و بیرون می آمد آقای ایکس به رویش لبخند می زد. می دانست به چه نیتی میرود و پرده را می بیند. روزی که برای آقای ایکس فاش کرد چه هدفی دارد از این رفتن به اتاق زیرزمین او چنان خوشحال شد که حاضر شد حرف هایی را بزند و رازهایی را برایش برملا کند که کمتر به زبان آورده بود.