«ایزی» یک جادوگر کوچک است که جادوهایش طبق برنامه پیش نمیرود! وقتی دلش میخواهد یک گربه ظاهر کند تا بغلش کند، یک کرم ظاهر میشود! وقتی دلش میخواهد یک اسب آبی ظاهر کند تا با آن آب بازی کند، یک قورباغه ظاهر میشود! روزها میگذرد و ایزی کلافه و سردرگرم هر کاری میکند تا بفهمد چرا جادوهایش اثر نمیکند. یک روز ایزی فکر جدیدی به سرش میزند. وقتی خواستهاش را از چوب جادوگریاش میخواهد، از کلمهی «لطفا» استفاده میکند و همینجاست که ایزی غافلگیر و خوشحال میشود زیرا خواستهاش تمام و کمال برآورده شده است.