تاریخ قرن بیستم نیز مانند دیگر ادوار تاریخ بشر عرصهٔ به قدرت رسیدن کسانی شد که مرزهای خونخواری و وحشت و خودکامگی را شکستند و زمینهساز شکافهای بزرگ در درون و بیرون جوامع مختلف انسانی شدند. کسانی که با بهرهگیری از انواع حربهها ـــ از عوامفریبی گرفته تا سوء استفاده از نظم دموکراتیک ـــ توانستند با دستیافتن به قدرت سیاسی، نظم سابق را از میان بردارند و نظم جدیدی جایگزین کنند مبتنی بر ارعاب و نظارت تمامعیار و تکصدایی؛ نظمی علیه تمام دستاوردهای سیاسی و اخلاقی بشر. در مقابل، نیروهای مقاومتی پدیدار شد که دغدغهٔ ایستادن علیه نظم مستبدانهٔ جدید را در فکر و عمل دنبال میکردند. این دغدغه ریشه در تاریخ اندیشهٔ بشری داشته که چطور میتوان از برآمدن مستبدان و خودکامگان جلوگیری کرد و چه سازوکاری میتواند امکانِ سوء استفاده از قدرت سیاسی را تا حد امکان کاهش دهد. از فیلسوفان یونان باستان تا فیلسوفان عصر روشنگری تا فیلسوفان عصر مدرن به این اندیشیدهاند که چه نیروهایی در تاریخ و جوامع انسانی در کار است که باعث میشود همهٔ نظامهای سیاسی و اجتماعی ـــ حتی نظامهای دموکراتیک ـــ در خطر فروپاشی بهدست نیروی ضددموکراتیک قرار داشته باشند. پس از اعلام استقلال آمریکا از سلطنت بریتانیا [که پدران مؤسس آمریکا آن را «مستبدانه» اعلام کردند] تا کنون، اروپا سه دورهٔ مهم را از سر گذرانده است و در هر دوره شاهد برآمدن نیروهای دموکراتیک و بعد فروشکستن این نیروها بهدست نیروهای مستبد بوده است. طبیعیست که چراییِ برآمدن قدرتهای مستبد ذهن انسان مدرن را به خودش مشغول کند. این مشغولیت باعث شده که دستکم بخشی از متفکران غربی به این باور برسند که نظم دموکراتیک دائماً در معرض خطر است و اگر لایههای گوناگون جامعه هوشیار نباشند، ممکن است بهآسانی شاهد از دست رفتن میراث دموکراتیکی شوند که چند سده در ساختن و استقرارش از جان مایه گذاشتهاند. چنین است که باید هر روز به خطراتی اندیشید که ممکن است دموکراسی را از درون تهی کند و از آن جسمی بیروح باقی بگذارد.