پیشتر گفتم هیچ کس دست دختری رو تو دست فرخ ندیده بود، اما من اون روز بعدازظهر دیدم! دنبال فرخ که افتاده بودم، برگشت سر کوچه ما و از خونه حاج حیدرعلی رد شد
داستان پسر نوجوانی است به نام امید، که پس از مرگ آخرین تکیهگاهش در خانواده، ناچار میشود به شهری دیگر برود تا با خانوادهی جدید پدر خود، زندگی تازهای را آغاز کند.