به نظرم می آید همین که چشمانم بسته شود، روشنایی عظیمی خواهم دید...

نمایشنامه پیش رو به یک صحنه از مترو پرداخته است...

شکستن شیشه ی عینک اش او را، مثل همه ی نزدیک بین ها، ناراحت کرد...

الیزابت با خودش می‌گوید: نگاه‌کردن به آدم خوابیده یک مزیته؛ مزیته که شاهد باشی یک نفر هم اینجا باشه، هم نباشه.

سلام. من پدرت هستم. امروز حتما صبح زود از خواب برخواهی خواست

کتاب «عچق» یک نمایشنامه با سه شخصیت است که داستان غافلگیرکننده ای دارد. روند دیالوگ ها به مرور گره ها را طرح و سپس آن ها را باز می کند.