بابا شریف با چشمان بسته به سمت صدا سر چرخاند. طاها به پدرش نگاه کرد و نمیتوانست چشم از او بردارد. طاها نمیفهمید راحله و داعشی درباره چه موضوعی حرف میزنند و البته قهقهه داعشی انگار توجهاش را جلب کرد. او پرسید: «چه میگوید؟»...
عشق بدون مرز زندگی تازه عروسی را روایت میکند که با فوت پدرش و قبل از شروع زندگی مشترکش رازی از نامزدش برملا میشود که با دیدن آن صحنه برای همیشه با به فرار بگذارد ......
مدرسهها بدون من شروع شده بود. دوست داشتم بروم اما خب میرفتم که چی میشد. آنطور هم حداکثر در اواخر پاییز باید به خاطر سوءتغذیه با نیمکتهایی که روی آنها نشسته بودم تابوتی میساختند...