برگه را گوشه ای گذاشتم و گفتم: «ببین این دیگه از توان من خارجه مرد که گریه نمیکنه.» آشتیانی گریه نمیکنه؟ چرا گریه نمیکنه؟ اصلاً تو گریه نکنی کی گریه کنه؟ یه نگاه به وضعیتت کردی؟ این زندگیه تو داری؟ توی یه پادگان دم مرز وسط به مشت اشرار و قاچاقچی گیر افتادی چند ماهه خانواده ت رو ندیدی ننه بابات نمیکنن یه خبری ازت بگیرن یه بچه روی دستت باد کرده اون بیرون سبیل به سبیل ترک منتظرن در این خراب شده باز بشه اینجا رو روی سرت خراب کنن... خودت رو توی آینه نگاه کردی؟ اون دماغت رو دیدی؟ شبیه رستم دستان بودی اومدی اینجا، حالا شدى عينهو کلنگ کج ...