ابر صیقل می دهد شمشیر زنگالود
آسمان را پنجره بسته است
روز بر سنگ سیاه شب بلورین جام بشکسته است
باد، روی دلدل رهوار می تازد
دشت کرده چهره در هم تلخ
غرق شنهای از شب باریده سنگین
در کنار رود بی شکل ره چون جمله مجهول
اسب را هر شبهه تا اعماق ظلمت رشته می بافد
با امیدانگیز پیغامی
مانده تنها در سکوت دره های شب سواری کاو
همچنان دیری ست بی صبرانه بر دروازه میگوید.