«همان شب که برای بار اول ظاهر شد، گفت: «به هیچکس چیزی نگو که حرفت را باور نمی کنند و وقتی از سن و سالت پرسیدند، بهشان بگو مثل خود آن ها، از آن روزی که به دنیا آمدی، زندگی کرده ای. حقیقت را بهشان نگو.» این را هر بار می توانست تأکید می کرد، می گفت: «حتی فکرش را هم نکن که به آن ها بگویی زندگی ات از وقتی شروع شد که من را به خواب دیدی، به هیچکس نگو.»