هر روز آفتاب داشتیم و هر شب آسمون آبی. بعضی وقت ها مه بود. دوباره میوه می خوردم. ژاپنی ها به م نسیه می دادن و گلچین دکه هاشون مال من بود. موز، پرتقال، گلابی، آلو. هر از گاه کرفس هم می خوردم. یه قوطی پر توتون و یه پیپ نو داشتم. قهوه در کار نبود، ولی اهمیتی نمی دادم. بعد داستان جدیدم اومد روزنامه فروشی ها. «تپه های از پیش تر گم!» به اندازه «سگ کوچولو خندید» هیجان انگیز بود. نسخه مجانی ای رو که هکمث فرستاده بود سرسری نگاه کردم. در هر حال شادم کرد. یه روز اون قدر داستان می نوشتم که یادم نمی موند کجا چاپ شدن. «سلام، باندینی! داستانت توی شماره این ماه آتلانتیک مانثلی قشنگ بود.» باندینی گیج می شه. «توی آتلانتیک کار داشتم؟ خب، خب.