در حیاط با فضایی کاملا باز مواجه شده بودم. همه جا ویران شده بود. سکوتی مطلق و خوفناک، حاکم بود. و باز، زمین تکان خورد. با چشمان خودم دیدم که شکاف هایی بزرگ برداشت. هیچ شکی، هیچ شکی، هیچ شکی نداشتم که همه دنیا ویران شده است. دقایقی گذشت. کمی به خودم آمدم. رفته رفته فهمیدم که قیامت فرا نرسیده؛ زلزله شده. همان وقت به یاد محمد افتادم. فقط به یاد محمد؛ نه پدر و مادرم؛ نه خواهران و برادرانم. محمد، موجودی بالاتر از یک شوهر بود؛ یک دوست بود؛ محرم ترین همراه؛ نیمی از وجودم. او اولین، دومین و سومین کسی بود که باید به سراغش می رفتم...