سرانجام روزی… حتی اگر تا آخرین نفس زندگیاش طول میکشید، سرانجام یک روز میفهمید چه کسی این بلا را بر سرش آورده… بر سر سم آورده.
وقتی ارابه وارد سایۀ تونلی بزرگ در دیوار شد، اشکهایش را پاک کرد. صدای زوزۀ شلاق و نالۀ زنجیرها به گوش میرسید و او ناگهان هوشیار شد و تمام جزئیات اطراف را بهخاطر سپرد. شانههایش را عقب داد و ستون فقراتش را صاف کرد و زمزمه کرد: «اسم من سلینا ساردوثینه و نمیترسم!»
ارابه از درون دیوار عبور کرد و متوقف شد. سلینا سرش را بالا آورد. قفل و در ارابه باز شد و نوری خاکستری به داخل پاشید. نگهبانانی که در پسزمینۀ نور چیزی بیش از سایههای متحرک نبودند، به سمتش دست دراز کردند. اجازه داد او را بگیرند و از ارابه بیرون بکشند.
نمیترسم!
سلینا سرش را بالا گرفت و به معادن نمک انداویر قدم گذاشت.