وقتی این را فهمید، سر چراغ قوه را پایین آورد. چند ثانیه ای همانطور بی حرکت سر جایم ایستادم تا چشم هایم به تاریکی عادت کنند. بعد رفتم سمتش. هر دو کنار هم ایستاده بودیم، با چراغ قوه هایی که در امتداد رانمان نگه داشته بودیم و نورشان زمین آن حوالی را روشن کرده بود.