ساعت حدود دوازده شب بود. غلام که در منطقه به "غلام یک چشم" معروف بود در حیاط روی تخت دراز کشیده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با همان یک چشم به آسمان نگاه میکرد. همسر و فرزندش هم آن طرف تخت کنار هم خوابیده بودند.
ناگهان سکوت شب شکسته شد. صدای چند نفری از فاصلۀ دور به گوش میرسید. غلام به خودش آمد، روی تخت نشست و نگاهی به دخترش انداخت. ملافه را تا گردن او بالا کشید و نگاهش را به در دوخت. صدا نزدیکتر شد. یک نفر به در کوبید و نفر دیگر غلام را صدا زد. یکی در چوبی را با دست میکوبید دیگری با پا. به نظر میرسید از ترس و وحشت اتفاقی پیش آمده به خانۀ غلام پناه آوردهاند.
ساعت حدود دوازده شب بود. غلام که در منطقه به "غلام یک چشم" معروف بود در حیاط روی تخت دراز کشیده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با همان یک چشم به آسمان نگاه میکرد. همسر و فرزندش هم آن طرف تخت کنار هم خوابیده بودند.
ناگهان سکوت شب شکسته شد. صدای چند نفری از فاصلۀ دور به گوش میرسید. غلام به خودش آمد، روی تخت نشست و نگاهی به دخترش انداخت. ملافه را تا گردن او بالا کشید و نگاهش را به در دوخت. صدا نزدیکتر شد. یک نفر به در کوبید و نفر دیگر غلام را صدا زد. یکی در چوبی را با دست میکوبید دیگری با پا. به نظر میرسید از ترس و وحشت اتفاقی پیش آمده به خانۀ غلام پناه آوردهاند.
ساعت حدود دوازده شب بود. غلام که در منطقه به "غلام یک چشم" معروف بود در حیاط روی تخت دراز کشیده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با همان یک چشم به آسمان نگاه میکرد. همسر و فرزندش هم آن طرف تخت کنار هم خوابیده بودند.
ناگهان سکوت شب شکسته شد. صدای چند نفری از فاصلۀ دور به گوش میرسید. غلام به خودش آمد، روی تخت نشست و نگاهی به دخترش انداخت. ملافه را تا گردن او بالا کشید و نگاهش را به در دوخت. صدا نزدیکتر شد. یک نفر به در کوبید و نفر دیگر غلام را صدا زد. یکی در چوبی را با دست میکوبید دیگری با پا. به نظر میرسید از ترس و وحشت اتفاقی پیش آمده به خانۀ غلام پناه آوردهاند.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 95 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | داستان ایرانی |
شابک |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.