بی لحظه ای مکث گفتم:
"ببخشید! میشه اون چشماتونو، یه امشب به من قرض بدید! تا صبح توش نگاه کنم و صبح صحیح و سالم تحویلتون بدم؟" دخترک مانده بود که در جواب چه بگوید با شک و ترس و حجب و واماندگی گفت"هان!" و من تکرار کردم "میشه اون چشماتونو، یه امشب به من قرض بدید! تا صبح توش نگاه کنم و صبح صحیح و سالم تحویلتون بدم؟!" دوستانش با صدای بلند خندیدند و دختر اول هردو را تماشا کرد و بعد او هم خندید و هر سه از ما دور شدند هنوز صدای خنده قطع نشده جمشید رو کرد به من گفت: "ایوالله شاعر! واقعاً هر کسی رو واسه کاری ساختن.تو باید بنویسی، من باید بازی کنم! البته شام و مخلفات مهمون منی!
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 247 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 3 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | داستان کوتاه ایرانی |
شابک | 9786227291247 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.