«کسی به ما نمی گوید چه شده است؟» طبیب به موجی که نسیم بر گندم زار می انداخت خیره شد و گفت: «مدت ها بود به جایی رسیده بودم که خدا و پیامبران را انکار می کردم و دیگر دینی نداشتم، تا اینکه چندروز پیش با خبر شدم کاروانی از مدینه به اهواز آمده است، مردی از آن کاروان بیمار شده و نیاز به طبیبی حاذق دارد. به محل سکنای کاروان در خانه ای خشتی رفتم. مردی در بستر دیدم با هیبتی بزرگ و چهره ای زیبا که به خاطر هوای گرم و تب آلود اهواز، بیماری بر او غالب شده بود.» آنگاه طبیب کمی درنگ کرد و در سکوت عمیق کارگران ادامه داد: «هر چه از طبابت می دانستم و سال ها به دست آورده بودم برای او انجام دادم، اما هیچ تغییری در بهبود بیماری اش حاصل نشد. تا امروز که فرمود نیشکر و گیاهی سبز می خواهد و درمانش در این دو است. ما همه تعجب کردیم و گفتیم اکنون در اهواز فصل نیشکر نیست و حتی نام چنین گیاه سبزی را هم نشنیده ام. اما او نشانی این مزرعه و ابن اسحاق را داد و گفت به شاذروان بیاییم که هردو را در این محل می یابیم. همان لحظه با خود عهد کردم اگر نشانه و گفتارش راست باشد به او و آیینش ایمان بیاورم.» طبیب نفس بلندی کشید و گفت: «من گمان می کردم طبیب جانِ بیمار اویم در حالی که او خود، طبیب قلب بیمار من بود.»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | پالتویی |
تعداد صفحه | 154 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | داستان نوجوان |
شابک | 9789649736402 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.