تا قبل از مدرسه میتوانست در انبوه بازوها و بغل جواهر جان خودش را بچپاند و با دم موهایش بازی کند. تارهای زبر گیس را سر انگشتها میگرفت. دستهای داغ جواهر جان روی موهایش بالا و پایین میرفتند و پتوی تنش، تمام گودیهای تن او را پر میکرد. مامان از خدا زیاد میگفت. از میصوا و آسور، ولی جواهر جان حرفی از آن چیزها نمیزد. و وقتی بچهای نخواهد باور کند میصوا و آسوری در کار است، وقتی نخواهد خدای واحدش با خدای مامان یکی باشد، باور میکند که خدا شبیه جواهر جان است. فقط آنقدر بلند است که سرش تا آسمان هفتم میرسد و تنش آنقدر پهن که تمام دنیا را میپوشاند. و موهایش مثل جواهر جان شبق و بلند است و در تمام آبهای زمین جاری. یک بار میان تن گرم جواهر جان، از او پرسید: «جواهر جان، خدا شبیه شماست، مگه نه؟» نرم خندید. سرش را بالا گرفت و به نوازش او ادامه داد. «شاید، خدا رو چه دیدی، مونا؟ شاید.»
ـ از متن کتاب ـ
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 144 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 6 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789643625757 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.