حس کرد کسی که نمیدانست کیست یا چیست ناگهان از او میخواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقاً زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی میکند. برای اولینبار احساس کرد دارد چیزی را از دست میدهد که همیشه فکر میکرد تنها متعلق به خودش بوده است. حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است. مثل کودکی بود که ناگهان اسباببازیاش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمیدانست کجاست، فریاد بزند: «از جون من چی میخواهید؟»
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.