پرسیدم: منیر خانم!... آدم وقتی می میره کجا می ره؟
گفت: نگه آدم می میره شاخ شمشاد؟
گاوی نگاهش کردم و سکوت کردم. برخاست. ترانه را متوقف کرد.آمد روبروی من ایستاد. با چشمان زمردی اش نگاهم کرد. یکی دو کشتی کوچک داشتند از بندرگاه چشمانش لنگر بیرون می کشیدند. یکی از جاشوها دستش را بلند کرد.به سوی ساحل داد زد و به زبانی ناشناس چیزهایی گفت: ناخدایی هم از روی عرشه نهیب زد و فرمان هایی داد. باد و بوران در راه بود. اینها می خواستند از بندر زمرد بروند به سوی کجا؟ مگر جایی از آنجا زیباتر هم بود؟
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | جیبی |
تعداد صفحه | 140 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 2 |
تاریخ چاپ | 1401 |
موضوع | داستان کوتاه فارسی |
شابک | 9789643348434 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.