دردی نداشتم. خواب آمده بود توی چشمهایم؛ سفید و سرد. داشتم میلرزیدم. برف میبارید. همه جا سفید بود. کوه و در و دشت و خانهها. خانههای توسریخورده و مفلوک. میان برفها میدویدم و میلرزیدم. نفسم تنگی میکرد. از ترس چشمهایم را باز کردم. تو را توی راهرو دیدم. از ته راهرو میآمدی. کیفت را انداخته بودی روی شانهات. خواستم خوب نگاهت کنم، چراغها کم نور شدند. شب بیماری اتاقها را پر کرد. شب پشت شیشهها بود، آن سوی شیشهها، میان باغی پر از دار و درخت. شب لای درختها بود. گربهای بود که از شاخ و برگها آویزان بود. تن را کش میداد تا روی زمین بخسبد. میخواستم خودم را از آن همه خوابهای خاکستری بیرون بیاورم. شب دستم را سفت گرفته بود و میبرد.
ـ از متن کتاب ـ
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 143 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 6 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789646194526 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.