سرما را تا مغز استخوانم احساس میکردم. قلب کوچکم آنقدر تند تند میتپید که هر لحظه ممکن بود بترکد. میدانستم، من، که هیچچیز از واقعیت نمیدانستم، میدانستم این مرگ است. چشمهایم باز بود و در کمال تعجب میتوانستم قاتل صورتیرنگم را ببینم. آنقدر درخشان و زیبا بود که نمیشد دیدنش را تاب آورد. چشمانم چیزی نمیدید و مسلماً من با عصبهای بینایی یخ زده و صورتیام همهچیز را میدیدم؛ عصبهایی شبیه بستنی توتفرنگی. ریههایم با دردی وحشتناک از هم پاشیدند و قلبم برای آخرین بار در خود جمع شد و ایستاد. مغزم، این وفادارترین عضو بدنم، چند لحظهای بیشتر زنده بود و همین چند لحظه کافی بود تا بتوانم به این بیندیشم که آنچه بر سرم میآمد مرگ بود؛ مرگی واقعی...
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 144 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1399 |
موضوع | رمان خارجی |
شابک | 9782000810445 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.