راننده توی اوتول چرت میزد. بچهها نشسته بودند دور تا دور میدان گاهی و اوتول سیاه اقلیما را نگاه میکردند و فینشان را بالا میکشیدند. پسرکی از سر شیطنت ریگی پرت کرد که خورد به شیشهی اوتول. راننده پرید و کلاه پهلویاش از سرش افتاد. بچهها خنده ترکاندند، اقلیما که رسید پا گذاشتند به فرار. راننده جلدی آمد و در را باز کرد. ماشین روشن شد و توی جاده خاکی راه افتاد. سرعت که زیاد کرد، از پشت هر بوته بچهای بیرون پرید. به پیچ پشت دیوار مدرسه نرسیده، یک دوجین بچه پی اوتول سیاه اقلیما میدویدند.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 144 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1393 |
موضوع | داستان فارسی |
شابک | 978-964-351-913-1 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.