ماهرخ در آن نیمه شب ، در خنکای کویر عاشق جوانکی شد که ، آن طور که ماهرخ تصور می کرد با عیسی مسیح مو نمی زد. تازه مسیح بازمصلوب کازانتزاکیس را خوانده بود و دنبال شمایل مانولیوس و عیسی مسیح در اطرافش می گشت.سهراب زانو زده بود جلوی اتوبوس و ریشهای تنک و بلندش را که غرق در خون بودهر چند لحظه یک بار مشت می کرد،انگار می خواست خون را کف دستش جمع کند...
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 471 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 3 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 3 -0333-04-622- 978 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.