یک شب آگوست وقتی هفتساله بودم، رفته بودیم درایو - این تورچ که پدرم به من یاد داد چطور حق یک نفر را کف دستش بگذارم. این تنها چیزی بود که آن را خوب بلد بود. این قضیه مال سالها پیش است، آن وقتها که نمایش فیلم در فضای باز تازه باب شده بود و اهالی جنوب اوهایو فکر میکردند چیز خارقالعادهای است. توی فیلمهای آبکیشان گودزیلا بود و بشقاب پرنده و نشان میداد که چطور چند تا بشقابپرنده کل دنیا را میگیرند. شب خیلی گرمی بود و همین که در آن تلویزیون قاب چوبی تصاویر به نمایش در آمدند، پدرم حالش بد شد. با یک تکه کاغذ قهوهای شروع کرد به باد زدن سر و صورت خیس عرقش. دو ماه بود رُزکانتی باران به خود ندیده بود. هر روز صبح مادرم رادیوی آشپزخانه را روشن میکرد و میگذاشت روی موج KB98 و به برنامۀ گلهای میسسالی گوش میکرد که برای بارش باران دعا میکرد. بعد میرفت بیرون و خیره میشد به ابرهای سفید که آسمان را ملافه کرده بودند. الان هم گاه به او فکر میکنم که چطور میایستاد بیرون و گردن میکشید و آسمان را به امید پیدا کردن یک تکه ابر سیاه جستجو میکرد.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 224 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 2 |
تاریخ چاپ | 1402 |
موضوع | داستان خارجی |
شابک | 978-600-376-308-1 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.