چقدر سخت است صدایی که بهش اعتماد میکنی باعث سقوطت بشود.
بگذار تروا بسوزد اولین رمان آناهیتا آروان است. از آناهیتا آروان پیش از این مجموعهٔ داستان پسرم قدش بلند است منتشر شده بود. بگذار تروا بسوزد داستان دختری است به دنبال مرد گمشدهٔ زندگیاش. مردی به نام «رهی» که پس از هشت سال عاشقی ناپدید شده و هیچ خبری از او نیست. راوی داستان خود دختر است و با همهچیز و همهکس زندگیاش از زبان خود او آشنا میشویم. از قضا آدم تیزبینی است و این زندگی و آدمهایش را هم خوب میشناسد و هم خوب توصیف میکند. هرچند همهٔ این توصیفها و تحلیلها به بهانهٔ فرار کردن از خاطرات آن هشت سال عشق است. تمام آنچه او از خاطرهٔ سالهای عاشقی برای ما میگوید مشتی تصویر بریده است که ناخواسته به ذهنش هجوم میآورد و با دو خط اشاره سریع از آنها فرار میکند:
دارم خداخدا میکنم جلوی رستورانِ کوچکی نگه ندارد. هرجا میخواهد نگه دارد اما جلوی رستورانِ کوچکی نه. [...] اصلاً آن رستوران یک امروز هم که شده از روی زمین محو شود یا عطا به آن نقطه که رسیدیم کور شود. نابینایی مقطعی بگیرد از آن رستوران بگذریم.
به میز کنار پنجره نزدیک نمیشوم، حتی نگاهش نمیکنم. تمام تلاشم را میکنم تا آن زاویهٔ رستوران را، آن تکه پازل جادویی را توی ذهنم حذف کنم، ندیده بگیرم.
بیشتر بخوانید : 10 کتاب پر فروش سال 96
اما این دست و پا زدنها برای ندیدن و به یاد نیاوردن بیفایده است و همهچیز رد و نشانی از گذشته در خود دارد. و راوی در همان اولین صفحات داستان به خواننده میگوید در ادامه باید در انتظار چه داستانی باشد:
وقتی به دنبال ردپای عزیزی باشی، به بیهودهترین چیزها چنگ میزنی؛ پلی، جادهای، کوچهای که از آن گذشته باشد، چشماندازی معمولی که به آن نگاه میکرده، جایی که نشسته، دیواری که به آن تکیه کرده، هر چه که لمس کرده یا به او مربوط میشود، تار مویی، شانهٔ دندانهشکستهای، تکهلباسی که روی میخ دیوار جا مانده یا میخی که سالها پیش به دیوار کوبیده، فرقی نمیکند.
بگذار تروا بسوزد با توصیف یکی از همین اشیاء آغاز میشود: میخطویلهای کوبیده به دیوار اتاق پذیرایی در خانهٔ خاله صبورا؛ پیرزن بیوهای که نامزدش درست در روز نامزدی تصادف میکند و میمیرد و او چهل ویک سال است یادش را زنده نگه داشته و قبرش را در حیاط خانه. قرص و محکم پای قرار عاشقیاش مانده و با این یاد حرف میزند:
همهٔ خردهریزهای کوچک و ناچیز دلخوشیهای حقیری میشوند تسلای خاطری غمانگیز.
خاله صبورا اینها را میداند. من هم میدانم. او چهلویک سال است میداند و من هشت سال است که فهمیدهام.
و بعد راوی را میبینیم که گویا دستبهکار بستن چمدان سفر است. گویا ردی از رهی یافته و بناست همراه عطا، دوست سیسالهٔ برادرش، به سراغ کارگاهی بروند که گویا تا همین اواخر محل کار رهی بوده است.
این پرسوجوها که تا آخر داستان ادامه دارد و تمام حرف و حدیثهای اطرافیان، همه و همه، بهانهای است که از لابهلای آن پای خواننده به دنیای درون راوی باز شود. هر کس او را از بیرون میبیند برایش دل میسوزاند که چرا پای آدم بیلیاقتی نشسته و میسوزد. از عطا گرفته و امیر، داماد خانواده، که میگویند اگر لب تر کند هزار نفر عاشقش میشوند، تا خواهرش فاطی که مدام غصهٔ او را میخورد:
-فاطی، تو باز یاد عشق آلامد من افتادهای یا یاد فرخ، که مثل گرگ تولهمرده زوزه میکشی؟
-هر دوتاییتان. از بس که نادان هستید، من یک عمر از دست شما افسردگی گرفتم.
ولی هر چه داستان پیش میرود به بزرگی روح او بیشتر پی میبریم. مدام سعی میکند کسی را مقصر نداند، مخصوصاً رهی را. اشکهایش را پنهان میکند و مدام میپاید که این درد را به روی خودش نیاورد تا کسی را ناراحت نکند. از همان هجوم گاهبهگاه تصاویر خاطرات که به قول خودش «مثل رعد» از ذهنش میگذرند میفهمیم که در این عشق هیچ کم نگذاشته است. با دیدارهای اندک و غیبتهای طولانی ساخته و برای دیدن رهی، بار سفرهای مداوم بر خود هموار کرده. حتی یک بار برای نزدیک بودن به محل کارگاه رهی، در جایی پرت و خلوت، «نوک قله، دل کوه، قلب جنگل» ساکن شده است.
در بگذار تروا بسوزد، سادگی و صمیمت راوی هم بزرگترین توشهٔ او در این جستجوست و هم بهترین پنجرهٔ روح او برای ورود خوانندهٔ داستان به دنیای درونش:
آشکارا احساس میکنم در انتهای دو چهلسالگیام سدی هست، سد عظیمی که از مدتها پیش روزنی یا شکافی پیدا کرده، شکافی به باریکی یک مو. نادیدنی است اما هست و هرچه پشتش ذخیره شده به آهستگی دارد از همان شکاف نشت میکند. من نه فرار میکنم و نه پناه میگیرم. فقط نگاه میکنم و عجیب اینکه نه تنها نمیترسم، بلکه ته دلم خوشحال و امیدوارم. منتظر آن لحظهٔ باشکوه و طلاییام تا سد یکباره و در غرشی مهیب فرو بریزد و هرآنچه ظرف سالها پشت آن تلنبار شده در خروشی هولآور اما زنده جاری شود و به دریا بپیوندد.
داستان بلند بگذار تروا بسوزد نوشتهٔ آناهیتا آروان در 155 صفحه در سال 1396 به همت بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان و انتشارات علمی و فرهنگی در 1000 نسخه به چاپ رسیده است. آناهیتا آروان مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رودسر، کارشناس زبان و ادبیات فارسی و کارشناس ارشد رشتهٔ پژوهش هنر است. وی فعالیت مطبوعاتی خود را از سال 1379 در کیهان بچهها آغاز کرده و مسئولیت بخش شعر و داستان نشریهی شاپرک و بخش داستان کیهان بچهها را برعهده داشته و از اعضای طرح پالایش کتاب بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان و نیز عضو تدوین فرهنگ قصهشناسی یلدا است.
اگر تازه تصمیم به کتاب خواندن گرفته اید این مقاله را حتما بخوانید
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 160 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | انتشارات علمی و فرهنگی |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1396 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9786004363921 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.