«کامیون تندتر میرود و ما را بالا و پایین میاندازد. پشتش، خاک دوباره بلند میشود و بعضیها کلاههایشان را که ورامین سر کردهاند، دوباره برمیدارند و میگذارند توی جیبشان یا پَر شالشان. دست یکی دو نفر، دستغاله میبینم. یکی بیلش را هم با خود آورده توی کامیون. موها تکان میخورد و روی سر کچل بعضیها هم یک لایه غبار نشسته است. شرۀ عرقها، روی گرد و خاک سر یک نفر هاشور زده و خندهدار شده. میخواهم بخندم، اما دلم خالی است. به قول ننهام، با شکم خالی نمیشود خندید. راست میگوید ننهام، خنده مال شکمپرهاست، اصلاً مال کسی است که شکم دارد. خنده به آنها میآید که شکمشان با خندهای که میکنند بالا و پایین برود.»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 71 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 2 |
تاریخ چاپ | 1395 |
موضوع | داستان فارسی |
شابک | 9786001219078 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.