کتاب اراده به دانستن
یکی از معروفترین دیدگاههای میشل فوکو در کتاب تاریخ جنسیت این مدعای جالب و خلافآمد است که «جنسیت» تاریخ دارد؛ تاریخی متشکل از «پیوند میان الزام به حقیقتگویی و اِعمال ممنوعیت بر جنسیت». کردارها یا «سلیقههای» شهوانی همواره و در همهجا دلالتهای یکسانی نداشته است؛ رفتارها و پسندهایی که امروز در نظر ما «جنسی» مینماید، در دورانها و مکانهای دیگر، معنای دیگری داشته است. درکی که امروزه از «جنسیت» داریم، ابداع اواخر قرن هجدهم و نوزدهم و محصول تکنیکهای ویژۀ اعترافنیوشی دربارۀ امیال افراد و تفسیر و طبقهبندی منویات باطنی آنها در آن دوره است. این خلاصۀ مدعای فوکو در آثار جسورانهاش دربارۀ جنسیت است. این خلاصۀ مدعای میشل فوکو در آثار جسورانهاش دربارۀ جنسیت و به ویژه کتاب اراده به دانستن است. شاید چنین مدعایی در نظر خوانندۀ کتاب اراده به دانستن شگفت بنماید، زیرا طبق باور رایج (و غالباً بیچونوچرا)، جنسیت به ساحت زیستشناسی، ژنتیک، و روانشناسی تعلق دارد. بهعلاوه، همواره جنسیت را امری تعیینکننده، ریشهدار، فردی و عمیقاً درونی میانگاریم؛ چیزی که «متعلق به ماست». آیا مطمئناید که جنسیت امری است ناگفتنی و ربطی به واژهها، تعابیر و حوزههای دانایی ندارد؟ فوکو دقیقاً با چنین طرز فکری به مقابله بر میخیزد. به نظر فوکو «خود این درونمایۀ مکرر را باید به پرسش کشید که سکس را بیرون از گفتمان میانگارد و میگوید صرفاً با برداشتن مانعی و شکستن رازی میتوان راهی به آن گشود».
کتابی که امروز به نام تاریخ جنسیت معروف است، مجموعهای سهجلدی است که جلد نخست آن با عنوان کتاب اراده به دانستن به تاریخ روابط جنسی در عصر مدرن از منظر رابطۀ قدرت و دانش اختصاص دارد و در سال 1976 منتشر شد. جلد دوم و سوم، یکی دربارۀ لذت در عهد باستان و دیگری دربارۀ اخلاق و خودْ بودن، هشت سال بعد از جلد نخست، در سال 1984 منتشر شد. اما این سه جلد تنها بخش کوچکی از تاریخ جنسیتی است که فوکو قصد نگارش آن را داشت، و جلد دوم و سوم مسیر بسیار متفاوتی با آنچه از این تاریخ انتظار میرفت، پیمودند. تا جایی که میدانیم، قصد داشت مجلدات بعدی را دربارۀ مقولاتی مرتبط با جنسیت مدرن بنگارد: بدن و گوشت تن؛ کودکان؛ زنان، مادران و هیستری؛ بزرگسال منحرف؛ و جمعیتها و نژادها. ولی چنانکه خواهیم دید، به منابع کلاسیک روی آورد، و پژوهش پیچیدهای را دربارۀ کاربرد لذت و دغدغۀ خود در فرهنگ باستان در پیش گرفت. متأسفانه مرگ فوکو در سال 1984، مانع تحقق طرح عظیم او برای نگارش تاریخ روابط جنسی در دورۀ مدرن شد که قصد ازسرگیری آن را پس از انتشار جلد دوم و سوم داشت. از این رو، فحوای کامل طرح او بر ما روشن نیست. بااینحال، سه جلد منتشرشده بسیار تأثیرگذار بودهاند؛ بهویژه کتاب اراده به دانستن، که عموماً در دانشگاهها به عنوان مقدمهای بر اندیشۀ میشل فوکو خوانده میشود و یکی از منابع مهم مطالعات همجنسگرایی و مقدمهای بر نظریۀ کوئییر است.
همانگونه که دَن بییر در تحلیل فوقالعادۀ خود در کتاب میشل فوکو: فرم و قدرت نشان میدهد، زبان و سبک بلاغی کتاب اراده به دانستن بسیار غنی و پیچیده است و فوکو به طرق مختلف میکوشد سبکها و تحولات گفتمانهای مورد بحث را در نوشتار خود نیز نمایان کند. فوکو به عادت مألوف، کتاب اراده به دانستن را با زنده کردن تصویری پیش چشم خواننده آغاز میکند. این بار تصویری است کاریکاتورگونه از سرکوبهای جنسی در اروپای قرن نوزدهم که فوکو میگوید چندان در نظر ما ناآشنا نیست. شاید خوانندۀ فوکو تا اینجا فهمیده باشد که باید به هر چیز آشنا و بدیهی که تاکنون دستکم گرفته شک کند. زیرا چنین اموری همواره آماج تحلیلها و افشاگریهای فوکو واقع میشود. ”فرضیۀ سرکوب“ هم از این قاعده مستثنی نیست. فوکو در بخش نخست کتاب اراده به دانستن، سه رویۀ کلی سرکوب جنسی در دورۀ ویکتوریایی –”ممنوع کردن امور جنسی، انکار وجود آن، به سکوت وا داشتن آن“- را توضیح میدهد، و در بخش دوم با نمایان کردن اینکه فرضیۀ سرکوبْ بر کدام اَشکال قدرت و دانش استوار است، خود این اَشکال را زیر سؤال میبرد. برخلاف باور رایج که عصر ویکتوریایی را عصر ممنوعیت سخن گفتن دربارۀ سکس، یعنی تحریم یا (به بیان روانکاوانه) سرکوب آن میداند، فوکو در کتاب اراده به دانستن نشان میدهد که شاید در هیچ دورهای به اندازۀ دورۀ ویکتوریایی، سوژههای اجتماعی را تا این حد وادار به تولید گفتمان اعترافی دربارۀ رفتارهای جنسیشان نکرده باشند. بهتدریج مجموعهای از روایتها دربارۀ کردارهای نامتعارف و نابهروال شکل گرفت، به هریک از آنها نامی اختصاص یافت، و آنها را طبقهبندی و به دو دستۀ بهنجار و ”منحرف“ تفکیک کردند. جماعتی که حتی پایههای پیانو را هم میپوشاندند، گزارههایی با جزئیات فراوان دربارۀ زندگی جنسی خود و دیگران تولید میکردند. ولی اشتباه تاریخنگاران عموماً این بوده که اولی را لحاظ کردهاند و دومی را نادیده گرفتهاند.
گفتهاند در اواخر قرن هجدهم و قرن نوزدهم، در پی افول سیطرۀ کلیسا در عصر مدرن و، مقارن با آن، ظهور سکسشناسی بالینی و بعدها روانکاوی، جنسیت به موضوع رشتهای علمی بدل شد. منظور از سکسشناسی یا دانش روابط جنسی [sexualwissenschaft] حوزهای است پژوهشی که عمدتاً در آلمان، اتریش، و فرانسه رواج یافت، ولی طی قرن نوزدهم، در سرتاسر اروپا نمایندگانی داشت. موضوع اصلیِ آن مطالعۀ ”بیماران“ جنسی بود، چنانکه عنوان مهمترین کتاب این حوزه، یعنی آسیبشناسی روانی سکس (1886) نوشتۀ ریچارد فُن کرافت-اِبینگ نیز گویای همین نکته است. فوکو در کتاب اراده به دانستن نشان میدهد در تاریخ سکس مدرن، از جایی به بعد، مشروع یا معصیتبار بودنِ اعمالْ مسئله نبود، بلکه ورود جنسیت به گفتمان پزشکی، به ابزاری برای هویتدهی به افراد و گروهها تبدیل شد. مثالی که میزند، و شاید به چشم خوانندۀ قرن بیستویکم عجیب بنماید، ماجرای کارگری ”کندذهن“ در مزرعه است که دختربچهای او را ناز و نوازش کرده است. آنچه روزگاری در زندگی روزمرۀ شبانی، صحنهای عادی به شمار میرفت، ناگهان در میان ژاندارم و قاضی و پزشک ولولهای به پا میکند و همه جمع میشوند تا نظر کارشناسی خود را دربارۀ این پروندۀ حقوقی-پزشکی صادر کنند. در نتیجه عمل او خصلتی آسیبشناسانه و برچسبی بیماریگونه یافت و مرتکبِ عمل را یکی از انواع منحرف نامیدند. از چنین مثالی معلوم میشود در دورۀ مدرن گمان میکردند با دانستن اینکه شخص از چه چیز خوشش میآید –یعنی لذات او- می-توان به سرشت او پی برد. شاید از چشمانداز امروزین ما، بحثانگیزترین سوژۀ جنسیای که در قرن نوزدهم آفریدند، شخصیت بچهباز باشد. ولی اهمیت مثال یادشده بیشتر در این است که آنچه در دورهای از تاریخ، بیتردید منافی عفت، نامشروع، و زیانبار تلقی میشود، شاید در دورهای دیگر، مقبول و عادی باشد، یا حتی اصلاً به چشم نیاید. این نه نسبیگرایی اخلاقی فوکو است، نه آسانگیری دوآتشۀ کسی که میگوید ”همهچیز مجاز است“؛ بلکه پیروی از نیچه است که میگوید اخلاق نیز تاریخ –یا بهتر بگوییم، تبارشناسی- دارد و مواردی از این دست، پیوند تنگاتنگی با قدرت انضباطی در دوران خود دارند. پیامد مهمتر چنین دیدگاهی این است که همۀ ما تحت تأثیر گزارههایی هستیم که در قرن نوزدهم دربارۀ حقیقت هویت جنسی تولید شد. و هریک از ما با منتسب شدن به فلان هویت جنسی (توسط خودمان یا دیگران) است که نتیجه می-گیریم ”خودمان را میشناسیم“ و ”حقیقت“ وجودمان را کشف کردهایم. فوکو چنین باوری را قصهای میداند که برای طبقه-بندی و با هدف بهنجار کردن ساخته و پرداختهاند و بر همین اساس میگوید در قرن نوزدهم، ”شخصیت“ همجنسگرا را جایگزین گناه لواط کردند. آنچه در این خط سیر، قدرت مذهب را به قدرت علم پیوند زد، کارکرد اعتراف بود. اعترافنیوشی در کلیسا، جای خود را به اعترافنیوشی روی تخت روانکاو یا مطب روانپزشک داد و تا شخص اعمال، امیال و حتی مبهمترین خیالپردازیهای غیرمجاز خود را در پیشگاه دیگری برشمرد.
فوکو در کتاب اراده به دانستن با ارائۀ تصویر منحصربهفردی نشان میدهد طی قرن نوزدهم، اَشکال رسمی دانش جنسیت بهتدریج در زندگی رخنه کرد. همانند نقشی که قدرت سراسربین در نظارت و تنبیه داشت، در اینجا نیز سامان اجتماعی-سیاسی جنسیت بهشدت بر تمام جامعه مستولی میشود: بدن و رفتار کودکان از هر سو وارسی میشود، به حدی که ”در تمام جوانب کودک، خطوط نفوذ بیپایان مستقر میکنند“. دستهبندی انواع انحراف به تکثیر هویتهای جنسی و ”ویژگیشماری افراد“ دامن میزند؛ با هدف نظارت بر هرگونه نابهنجاری جنسی، تکنولوژیهای سلامت و آسیبشناسی را ایجاد میکنند و خود این به ظهور لذتهای دیگری میانجامد: لذت اعتراف، مقاومت، تظاهر، کفّ نفس. و هریک از این لذتها رقص شهوانی واژهها را میان پزشک و بیمار، مرشد و مرید، والد و کودک برپا میکند و مارپیچهایی ابدی رقم میزند که در آن ”لذت و قدرتْ یکدیگر را تقویت میکنند“. تمام این تکنیکها به نوعی ”سیرایی جنسی“ میانجامد که آثارش همهگیر و یکسانساز، ولی ابزارهای عملکردش بینهایت متکثر و گوناگون است. مدعای بنیانفکن و نامتعارف و در عین حال زیبا و وسوسهبرانگیز فوکو در کتاب اراده به دانستن این است که ”دانشمندان سکسشناس“ قرن نوزدهم تکنیکها و روشهای کشف حقایق پنهان سکس را ابداع نکردند؛ بلکه جنسیت را به عنوان مقولۀ جدیدی از دانایی تولید کردند که مشخصاً به همان دورۀ تاریخی اختصاص داشت.
بااینحال ممکن است بهراحتی در دام این پندار نادرست بیفتیم که سکسشناسی و روانکاوی مستقیماً نیروهایی سرکوبگر وضع کردند یا اینکه روشهای آنها برای تشخیص و طبقهبندی، –یعنی”پزشکانهسازی امور نابهروال جنسی“- تکنیکهایی است که پردۀ اخلاق را میدرد. چنین تصوراتی با الگوی ظریفی که فوکو از قدرت ارائه میکند همخوانی ندارد. به باور او، تولید گفتمان جنسی، علاوه بر اینها، فرصتی فراهم میکند تا این گفتمان را برای مقاصدی متفاوت با اهداف اولیه و علیه خود آن بهکار گیرند. به عنوان نمونه وقتی در سکسشناسی، گروهی را همجنسگرا مینامند، ”همجنس-گرایان“ میتواند قدرت این نام را برای مقاصد موردنظر خود بهکار گیرند. تولید گفتمان جنسی علاوه بر اِعمال ”کنترلهای اجتماعی بسیار شدید در این حوزۀ «انحراف» [...] زمینۀ شکلگیری گفتمانی «در مقابل» خود را نیز فراهم کرد: همجنس-گرایی به سخن گفتن از خود و مطالبۀ مشروعیت یا «طبیعی بودنش» آغازید، غالباً با همان واژگان و مقولاتی که پیشتر ابزار سلب صلاحیت آن از جانب پزشکی بود“. یعنی میتوانست ارثی یا مادرزاد بودن همجنسگرایی در گفتمان پزشکی را علیه خودِ آسیبشناسیها یا محکومیتها بهکار گیرد و بگوید اگر ”سلیقۀ“ جنسیِ من منشأ طبیعی دارد، پس بهاندازۀ دگرجنسگرایی اجتنابناپذیر است و مستوجب تنبیه نیست. جنبشهای آزادیخواه توانستند با استراتژی وارونه کردن گفتمان، واژگان رشتههای پزشکی را علیه خود آنها بهکار بندند. بهعلاوه، خود برچسب همجنسگرا یا منحرف، دودستی ابزاری تقدیم شخص میکرد تا با آن، همتایانش را راحتتر پیدا کند، آسانتر به لذتش برسد، تشکیل همبستگی دهد، و با مقاومت گروهی، این برچسب را علیه خود گفتمان حاکم بهکار گیرد. بنابراین، نباید درک ما از قدرت گفتمان بر اساس مقولات دوتایی و سادهانگارانۀ خوب/بد یا مثبت/منفی باشد. قدرتْ چیزی نیست که بتوان رد کرد یا پذیرفت؛ از قدرت گریزی نیست؛ همهجا هست، سازندۀ نیروی تعاملات ماست، و در نقطۀ تلاقی بدنها و هویتهای ما، ”خطوط نفوذ“ را ترسیم میکند. همه به قدرت متصلایم؛ چه فعالانه بهکارش بندیم، چه در برابرش مقاومت کنیم؛ چه با کنش، چه با واکنش.
کتاب اراده به دانستن تصویر گویایی از این دیدگاه فوکو ارائه میکند که قدرت از بالا به پایین –با سلسلهمراتب یا سرکوب- اِعمال نمیشود، بلکه برعکس، از پایین به بالا، و از طریق مقاومت عمل میکند. قدرت فقط از طریق شبکهای از روابط قدرت عمل میکند، از طریق نظامی که در آن، ”مکان واحدی برای سرپیچی عظیم -روح عصیان، کانون تمام طغیانها، یا قانون ناب انقلاب- وجود ندارد. هرچه هست، مقاومتهایی از انواع مختلف است“. همچنان که در بحث راجع به نظارت و تنبیه دیدیم، چنین الگوی چندجانبهای از نیرو و مقاومت، درست در مقابل نظریات پیشین دربارۀ قدرت قرار میگیرد؛ از جمله الگوی مبتنی بر دوگانۀ ارباب-بنده در دیالکتیک هگل و به تأسی از آن، نقد مارکس بر سرکوب طبقاتی که بورژوازی را یگانه سرکوبگر و پرولتاریا را ”مکان واحد سرپیچی عظیم“ میانگارد.
همچنین باور به اینکه وادار کردن به اعترافْ اعتراف میآفریند، و فرمان به افشای حقیقتْ راز میآفریند، یکی از ارکان دیدگاه فوکو دربارۀ گفتمانی بودنِ قدرت است. بر این اساس، فوکو در کتاب اراده به دانستن مدعی است حقیقت سکس را علم جنسیِ اروپای غربی در مقابل هنر کامجوییِ شرقی ابداع کرد. البته شاید نگاه فوکو به شرق اندکی سادهانگارانه و آغشته به غربمداریای باشد که ادوارد سعید در شرقشناسی (1978) نقد میکند و میگوید سوژۀ سفیدپوست غربی در خیال خود، شرق را سرزمین رازها و شادکامیهای شگفتآور میآفریند –و همین توجیهی سربسته برای استعمار فراهم میکند. بههرروی، فوکو تقابل شرق و غرب را دستمایۀ روشنگری دربارۀ سازوکارهای گفتمان سکس در غرب قرار میدهد و میگوید در هنر کامجویی شرقی ”حقیقت از خود لذت بهدست میآید“ و هدف از تکنیکهای لذت جسمانی، بهبود شدت و کیفیت خود این لذتهاست. به نظر او در غرب، درست برخلاف این در رفتارهای جنسی، انگیزههای فردی را میکاوند و تکنیکهای آسیبشناسانه برای درمان ”بیماران“ جنسی ابداع میکنند. او این تحلیل را تا جایی پیش میبرد که میگوید خود فرآیند اعتراف در دورۀ مدرن به-تدریج لذتآفرین شد و جای لذت از بدن به سمت کامجویی از گفتمانی رفت که سوژۀ معترف احساس میکرد. فوکو می-گوید اعتراف را سنگبنای جنسیت در مدرنیته قرار دادند و زبان را از لذت شهوانیِ سخن اشباع کردند. به نظر او تاریخ ادبیات بهخوبی گویای همین واقعیت است؛ بهترین مثال در این مورد، حکایت جواهرات افشاگر (8-1747) نوشتۀ دیدرو است که در آن، سلطانی انگشتری را از جنّی دریافت میکند که نگین آن به سمت هر زنی نشانه رود، مجبور میشود به همۀ روابط عاشقانۀ پنهانیاش اعتراف کند. فوکو میگوید این قصۀ هوسآلود نشان میدهد که ”غرب ما را بر آن داشته تا بیوقفۀ اندام جنسیمان را به حقیقتگویی واداریم“.
در این بخش از کتاب اراده به دانستن نیز سبک نوشتار فوکو رنگ و نشان از پدیدهای دارد که تحلیل میکند؛ گویی حتی نوشتن دربارۀ نوشتههای جنسی هم زبان را شهوتآلود میکند. عبارتی که دَن بییر از نوشتۀ فوکو مثال میآورد ”نوعی تحریک تعمیمیافتۀ گفتمانی“ است. عبارتی که نشان میدهد از قرن هجدهم به بعد، تحریک جنسی همانقدر که جسمی، زبانی نیز بوده و بدن را با گفتمان میفریفتهاند. روش دیگر فوکو برای تأکید بر شمار فراوان گفتمانهای جنسی، شمارشها و یکبهیک نام بردنها در جاهای مختلف کتاب است: تکنیکهای تولید جنسیت، روشهای انضباطی نظارت بر جنسیت، و انواع جنسیتهای تولیدشده، همه و همه، در قالب جملات بلند موصولی و فهرستها شمارش میشود. به عنوان نمونه: ”منتشر کردن روشهای اعتراف، موضعی کردن چندگانۀ الزام به اعتراف، گسترده کردن قلمروِ اعتراف: کمکم بایگانی عظیمی از لذتهای جنسی فراهم شد“. این سبک نوشتاری در کتاب اراده به دانستن همزمان دو کارکرد دارد: اولاً شوخطبعانه شیوۀ کارکرد گفتمان جنسی را تقلید میکند: گفتمانی که بر اثر میل و هیجان در توصیف اعمال و لذتهایش در ادبیات روی خودش سکندری میخورَد، و شور و حرارتی مثالزدنی برای طبقه-بندی این موارد در متون پزشکی دارد. ثانیاً به خواننده گوشزد میکند که خودش در کتاب اراده به دانستن به خطرات نوشتن دربارۀ سکس واقف است، و میداند به محض پرداختن به این گفتمان، مدام وسوسه میشویم موضع خودمان را حقیقی بینگاریم و هیجان و لذتی از این موضع حاصل کنیم. از یاد نبریم که گرچه فوکو در کتاب اراده به دانستن منتقد گفتمان جنسیت است، ولی خود او نیز ناگزیر گفتمان دیگری دربارۀ آن تولید میکند.
کار دیگر فوکو در کتاب اراده به دانستن بسط دیدگاه نیچهایاش دربارۀ سازوکارهای قدرت است. عنوان کتاب اراده به دانستن تقلیدی است از اراده به قدرت نیچه تا نشان دهد دانستن همان نقشی را برای فوکو دارد که قدرت برای نیچه داشت: نیرویی که کوشش ستیهنده (و در عین حال، پربار) افراد بشر را در تاریخ پیش میبرَد. نکتۀ دیگر در عنوان کتاب اراده به دانستن رابطۀ مهمی است که واژۀ بسیارگفتۀ ”دانش“ با واژۀ مسکوت ”قدرت“ دارد. به باور فوکو این دو همواره نزدیکاند و در برخی برهههای تاریخی/فرهنگی که به شکلگیری حوزه-های پربار گفتمانی میانجامد، در هم میتنند و به هم میپیوندند. درک نحوۀ عملکرد قدرت، به لحاظ سیاسی بسیار مهم است. فوکو در این کتاب، نظریهاش دربارۀ قدرت را در فصلی با عنوان ”ساز و سامانهای جنسیت“ [Dispositifs de la sexualité] طرح میکند که رابرت هرلی در ترجمۀ انگلیسی به ”استقرار جنسیت“ [Deployment of Sexuality] برگردانده است. اِشکال ترجمۀ dispositif به deployment این است که واژۀ موردنظر فوکو، صرفاً به معنای ”صفآرایی و استقرار“ (مثلاً در اصطلاح نظامی) نیست، بلکه پیروِ بحث فوکو دربارۀ تکثیر و انتشار گفتمانها و بسط خطوط استراتژیک نفوذ در موضوعات موردمطالعۀ جنسیت، دلالتهای ”سازوکار“ یا ”استراتژی“ را نیز در خود دارد. این واژه دلالتی قضایی نیز دارد و به معنای بخش اجرائیات حکم است؛ در اینجا یعنی مشخصاً سازوکارهایی که با آن، کردارهای جنسی در قالبهای نهادینه به اجرا در میآید. فوکو در کتاب اراده به دانستن مدعی است الگوی کارکرد قدرت در جوامع مدرن، مانند رابطهای نیست که سابقاً میان شاه و قانون برقرار بود، ولی هنوز بسیاری از ما از این امر غافلایم: ”درواقع، بازنمایی قدرت بهرغم تفاوتهایش به لحاظ دوران و اهداف، همچنان در سیطرۀ سلطنت است. در اندیشه و تحلیل سیاسی، هنوز سرِ شاه قطع نشده است“. بهعلاوه ”ما از چند قرن پیش بدینسو، وارد آن نوع جامعهای شدهایم که در آن امر حقوقی کمتر از پیش قادر به رمزگذاری قدرت است، یا کمتر از پیش میتواند به منزلۀ نظام بازنماییِ قدرت عمل کند“. فوکو میگوید به منظور درک صحیح عملکرد قدرت، باید الگویی پرداخت که مبتنی بر ”تقدم نظری قانون و حاکمیت“ نباشد. در نتیجه، لازمۀ درک ساز و سامان جنسیت در مدرنیته این است که تفکر در باب قدرتهای حاکم بر آن، مبتنی بر بازنماییهای سلبی و ممنوعیتها نباشد؛ بلکه قدرت را به سان محرکهای درک کنیم که از پایین به بالا عمل میکند، نه از طریق سرکوب و از بالا به پایین. یعنی به سان محرکهای ”عینی“ که هرچقدر اِعمال شود، همانقدر مقاومت میآفریند. بازنگری فوکو دربارۀ رابطۀ جنسیت-قدرت-دانش به بهترین شکل در این قاعده خلاصه می-شود که ”سکس را فارغ از قانون در نظر بگیریم، و همزمان، قدرت را فارغ از شاه“.
فصل آخر کتاب اراده به دانستن که کمتر به آن پرداختهاند، ”حق مرگ و قدرت بر زندگی“ نام دارد و به اسلوب عملکرد قدرت در مدرنیته اختصاص دارد. این فصل از کتاب اراده به دانستن با بحث دربارۀ قدرت حاکم در دوران باستان آغاز میشود. شاه قدرتی مطلق در تعیین حق زندگی و مرگ رعایا داشت. فوکو میگوید صورتبندی نظریهپردازان کلاسیک شکلی تخفیفیافته به این حق داد که طبق آن، شاه فقط میتوانست حکم به مرگ کسی دهد که زندگیاش یا نظم حکومت را به خطر انداخته باشد. [یعنی همواره در واکنش به عملی بود]. ولی در مدرنیته قدرت بهجای آنکه مبتنی بر واکنش باشد، مبتنی بر کنش است. قدرت دولت مدرن ”بیشتر برای تولید و افزایش و ساماندهی نیروهاست، نه برای ممانعت از نیروهای دیگر یا به اطاعت واداشتن یا نابودیشان“. در جوامع ما ”قدرت سیاسی همّ خود را صرف مدیریت زندگی کرده است“. در دورۀ مدرن، قدرت سیاسی صرف سازماندهی جمعیت از طریق تنظیم مقررات و بهرهگیری از کارکردهای بازتولیدگرانۀ آن میشود. فوکو این نوع سازماندهی را ”زیست-سیاست“ و قدرت آن را ”زیست-قدرت“ مینامد. با ترسیم ویژگیهای زیست-سیاست معلوم میشود چرا جنسیت جایگاه مهم و ویژهای در سازوکارهای قدرت مدرن دارد. ”اهمیت جنسیت در این است که در محل اتصال دو محوری قرار دارد که در طول آنها کل تکنولوژی سیاسی زندگی تکوین و توسعه یافت“. نخست آنکه رابطۀ بسیار نزدیکی با انضباط بدن دارد (آنگونه که در فصل پیش دربارۀ کتاب نظارت و تنبیه دیدیم). و دوم به دلیل ربط آن با مقررات جمعیتی و اهمیت محوری آن در سازماندهی سیاست زیستی: ”جنسیت ابزار دستیابی به حیات بدن و در عین حال، دستیابی به زندگیِ گونۀ انسان است“.
برخلاف جوامع مبتنی بر روابط ”خونی“ که ارزشهای قبیلهای نظیر شرف، جنگ، افتخار، قدرت شخص حاکم، در آن برقرار بود، جامعۀ مدرن ما جامعهایست ”جنسی“ و فرهنگ آن مبتنی است بر تنظیم و سازماندهی جمعیتها بر اساس تکنیکهای مدیریت سلامت، گفتمان رشد جمعیت، توان مردانۀ باروری، تخصیص نقش و کارکرد مادری به بدن زنان، و امثال آن. ”رویههای قدرت که طی دورۀ کلاسیک ساخته و پرداخته و در قرن نوزدهم بهکار بسته شد، موجب گذار جوامع ما از امر نمادین خون به تحلیل جنسیت شد“. فوکو پس از ترسیم ویژگیهای این گذار، به سبک خاص خود نشان میدهد چنین تغییری را نباید به منزلۀ گسستی قاطع و تمام عیار در نظر گرفت. به نظر او آثار مارکی دو ساد نمونۀ خوبی از امکان همپوشانی و تشریک مساعی میان جامعۀ مبتنی بر خون و جامعۀ مبتنی بر جنسیت است. یگانه قانون حاکم بر دنیای ساد، قانون لذت است و سوژۀ حاکم فقط با خونریزی و ویرانگری شهوانی در پی کسب این لذت است. بنابراین میتوان در دنیای ساد، شاهد تلاقی این دو سامان بود:
هرچند تحلیل جنسیت و امر نمادین خون اساساً به دو نظام کاملاً متمایز قدرت مربوطاند، اما این نظامها [...] بدون همپوشانی، تعامل، یا بازتاب، از پی هم نیامدهاند. از حدود دو قرن پیش بدین سو، دغدغه و دلمشغولی نسبت به خون و قانون به شیوههایی متفاوت، در ادارۀ جنسیت بهکار رفتهاند.
این نگرش جالب توجه زمینهساز نقد غیرمنتظرهای است که فوکو در انتهای کتاب، بر ایدئولوژیهای سیاسی وارد میکند. او نشان میدهد که از نیمۀ دوم قرن نوزدهم به بعد، ”بنمایۀ خون“، در قالب گفتمانهای نژادی، وارد مدیریت جنسیت شد. به عنوان مثال دانشمندانی نظیر فیلیپ بوشه در فرانسه و مکس نورداو (مؤلف کتاب انحطاط ، 1892) در آلمان، در همین دوره نظریۀ انحطاط را مطرح کردند. نظریۀ آنها مجمل گفتمانهای شبهعلمی و پسرفتهراسی بود که معتقد بود نژاد سفید از مابقی نژادها ”تکاملیافتهتر“ است و تمدن اروپا به دلیل آمیزش با نژادهای دیگر در معرض انحطاط قرار دارد. پروژۀ بهنژادی نازیها ریشه در چنین نظریههایی داشت و آنجا که فوکو از ”ترکیب خیالپردازیهای خون با اوج قدرت انضباطی“ سخن میگوید، همین پروژه و نسلکشیهای برنامهریزیشدۀ آن منظور اوست. طبق نظریۀ انحطاط، روابط جنسی ”منحرف“ و ”وارونه“ ازجمله علل و پیامدهای زوال جامعه بود. سکسشناسانی نظیر کرافت-ابینگ (که فوکو در اوایل و اواسط کتاب به او میپردازد) نیز تا حدودی قائل به نقش توارث در زوال و انحطاط بودند و بدین لحاظ، مسائل جنسی جایگاه مهمی در باورهای بهنژادی دارد. فوکو در گفتگویی دربارۀ سینما (با عنوان ”ساد: مأمور سکس“ [1975] که در فصل قبل به آن اشاره کردیم) به این نکته اشاره میکند که علاوه بر یهودیان، همجنسگرایان نیز در شمار کشتگان نازیها بودند:
نازیها نظافتچی (در معنای ناخوشایند کلمه) بودند. با جارو و خاکانداز به جان جامعه افتادند تا هرچه را کثیف و غیربهداشتی و بیحاصل میدانستند پاکسازی کنند؛ آبلهای، همجنسگرا، یهودی، خونهای ناپاک، سیاهپوست، دیوانه. آرمان نازیها در خیالات نفرتانگیز خردهبورژوازی دربارۀ درستنژادی ریشه داشت. خبری از اروس نبود.
فوکو در اینجا اروس را در مقابل نظامهای انضباط جنسیتی، بدنی، و نژادی قرار میدهد و معتقد است تکنولوژی سازماندهی دانش جنسی ممکن است –در موارد افراطی- نهفقط بهنجارسازی، بلکه نابود کردن غیر را در پی داشته باشد. همچنانکه بعدها طی توضیحاتی دربارۀ زیست-سیاست میگوید ”ازآنجاکه جمعیت چیزی نیست جز آنچه دولت در منافع خاص خود از آن مراقبت میکند، بهطور قطع دولت میتواند در صورت لزوم، جمعیت را قتلعام کند. بدین ترتیب، مرگ-سیاست وارونۀ زیست-سیاست است.
بنابراین فوکو در اواخر کتاب اراده به دانستن ، ما را به تحلیل رابطۀ قدرت و جنسیت فرا میخوانَد: ”باید ساز و سامان جنسیت را بر مبنای تکنیکهای قدرت که با آن معاصر است مفهومپردازی کرد“. فوکو میگوید فروید با رد ایدۀ توارث و بهنژادی، (در ابتدای کتاب سه مقاله در باب نظریۀ جنسی [1915]) آشکارا راه خود را از نظریۀ انحطاط جدا کرد، ولی کماکان مقولۀ جنسی را ”مطابق با نهاد قانون، مرگ، خون، و حاکمیت“ در نظر گرفت. شاید چنین نقدی به آثار ژک لکان بیش از فروید وارد باشد، هرچند فوکو نامی از لکان نمیبرَد. قاعدۀ لکانی [نام] پدر و سازوکارهای حاکم بر ساحت نمادین بسیار پررنگتر از نوشتههای فروید، نظریۀ قانون را حاکم بر حیات روان میداند. هرچند با توجه به قدرت برآشوبندهای که او برای دو ساحت دیگر –خیالی و واقعی- قائل است، مطلقگرا یا تمامیتگرا نامیدن نظریۀ او دربارۀ قانون روان، خطایی فاحش است.
فوکو در پایان کتاب اراده به دانستن، از ضرورت تحلیلی میگوید که شیوۀ شکلگیری عرصۀ جنسیت و بهرهکشی استراتژیک از آن را متناسب با شرایط حاضر تاریخی بررسی کند. ”باید بدون حذف بدن، تحلیلی از بدن ارائه کرد که در آن امر زیستشناسانه و امر تاریخی دنبالۀ همدیگر نباشند (آنگونه که در تکاملگراییِ جامعهشناسان قدیم دیده میشد)، بلکه همگام با توسعۀ تکنولوژیهای مدرن قدرت که زندگی را آماج خود قرار دادهاند، هر دو با پیچیدگی فزایندهای به یکدیگر پیوند بخورند“. او بدین طریق زمینه را برای رویکرد نقادانۀ تازهتری فراهم میکند؛ اینبار نه در برابر خودِ جنسیت، بلکه در برابر پرسشهای مربوط به آن و کاربردهای آن در زمانۀ حاضر.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 184 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 17 |
تاریخ چاپ | 1402 |
موضوع | فلسفه |
شابک | 978-964-312-717-6 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.