داستان دختری که پس از مرگ برادرش ،تنها در شهری بزرگ به دنبال مکانی برای ماندن می گردد که دست تقدیر او را در کنار در خانه ی مردی ثروتمند به طوری شگفت اور می برد.
من اصلا دلم نمی خواست یک شوهر معمولی داشته باشم.واقعیتش دلم می خواست یک شوهر خفنی می داشتم ، خیلی خفن. یک شوهری که به هر دوست و آشنایی می گفتم دهانش عین دهان تمساح موقع خوردن گراز باز می شد.